هلیا جونمهلیا جونم، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 8 روز سن داره

خورشید کوچولوی مامان و بابا

حمام هفتـــــــــــــــ ماه و هفتــــــــــــــ روزگی

قند عسلم اب بازی رو خیلی دوست داری مامانی. از وقتی تو شکم مامانی بودی همش دوست داشتم از اون بچه هایی نباشی که همش تو حمام گریه میکنن. تا همیشه تو حمام با هم اب بازی کنیم. اولین باری که حمام رفتی یک هفته ات بود. اون روز مامان زهرا و مامان نرگس حمامت کردن. اون موقع شما تازه به دنیا اومده بودی و  من هنوز حالم زیاد خوب نبود. مامانیا انقدر کیفت کرده بودن که شما اروم اروم بودی و حمام رو خیلی دوست داشتی. الان که دیگه خانوم کوچولوی مامانی میتونه بشینه براس تشت بادیشو  با کلی توپ رنگی و جوجه مرغابی هاش میبرم تو حمام و کلی اب بازی مکنه. تازگیا یاد گرفتی دستتو میبری طرف اب و میخوای ابی که از بالا توی تشت میریزه رو بگیری. کلی هم تو حمام اواز...
27 بهمن 1392

ولنتاین مبارک عشق کوچولوی من

                    ولنتاین مبارک عشـــــــــــــــق شیرینم امروز روز ولنتاینه. میگن امروز روز عشقه. مهم نیست ولنتاین باشه یا نباشه. مهم اینه که بی بهانه دوستت دارم دخترم. تو مفهوم عشقی.  ولنتاین پارسال تو رو نداشتم. هنوز عشق و مادر بودن رو تجربه نکرده بودم. اما حالا تو رو دارم. تو زیبا ترین هدیه خدا به من و بابایی هستی. تو نشونه عشــــــــقی. هر روز خدا رو به خاطر داشتنت شکر میکنم. با تو بهترین لحظه ها رو دارم. عاشق تمام لحظه های با تو بودنم. عاشق شنیدن صدای خنده هاتم. عاشق لحظه هایی هستم که خوابت میادو چهار دست و پا از مامانی بال...
26 بهمن 1392

خدای خوبم...

                                                                اى خدايى كه نزديكى!      من به مهر تو مشتاق ام  بيش تر بمان با من!   خسته و بى پناه و تنهايم مثل بادى كه مجروح است از ستم هاى صخره و ديوار من هواى دشت آرامش تو را دارم ... بر حرير سبز مهربانى...
17 بهمن 1392

اولین شیرین زبونی های عشقم

دنیای شیرین مانانی تا امروز هفت ماه و چهارده روزته.چقدر زمان داره زود میگذره. خونه دیگه سکوت قبل رو نداره. عسلم  وقتی بازی میکنی یه حروفی روتکرار  میکنی و اواز می خونی . وقتی داری با خودت بازی میکنی و سرگرمی می گی:    da da da da... یا  ta ta ta ta... وقتی خیلی سرحالی می گی:    la la la la... وقتی هم گه عصبانی هستی می گی    va va va va va.....  یا   na na na na .....   ...
17 بهمن 1392

عکس چهارمین ماهگرد هلیا گلی

هلیای مامانی توی چهارمین ماهگردش دیگه کاملا می تونست روی شکم برگرده و گاهی چند تا  غلت بزنه.                                                عسل مامانی از چهار ماهگی خیلی شبرین شد. با صدا می خندید و به لالایی های مامانی کاملا گوش میداد.وقتی دستاشو می گرفتم روی پای مامانی می ایستاد و من اونو عقب و جلو می بردم و براش شعر می خوندم.  و از اون موقع تا الان که هفت ماه و نیمه هست موقع...
17 بهمن 1392

عکس سومین ماهگرد هلیا طلا

توی تولد 3 ماهگی هلیای مامان خرسی ها و عروسک سندی و نینی دخترم هم دعوت بودن. قبل از اینکه بابایی بیاد خونه کلی باهاشو بازی کردیم. بعد هم بابایی اومد و یه عالمه عکس گرفتیم.  راستی شمع شماره 3 هم شکست که مامانی از داخل با سوزن اون رو درست کرد   شمع کیکت رو هم بابایی به جای شما فوت کرد. تا انشاا... بزرگتر که شدی و یاد گرفتی خودت فوت کنی.  ...
17 بهمن 1392

سفر هلیا به بندر عباس

آذر ماه امسال وقتی وروجک مامان 5 ماهه شده بود رفت بند عباس و قشم. خونه خاله سارا. اول مامان نرگس اومد خونه ما و تولد 5 ماهگی هلیا جوجوی مامان رو جشن گرفتیم. فردای اون روز به سمت شیراز حرکت کردیم. از شیراز هلیا و مامانی و مامان نرگس برای بندر پرواز داشتن بابا حمید هم برای تهرن. آخه بابایی کنگره داشت. شیراز هم رفیم خونه خاله مینوش  یک شب موندیم وفرداش رفتیم بندر.بابا حمید هم بعد از کنگره اومد بندر. هلیا تو بغل مامانی و محمد تو بغل بابایی تو راه قشم هلیا و مامان سپید.شیراز. قبل از پرواز به بندر عباس. ...
15 بهمن 1392

عکس ششمین ماهگرد جوجو

                                           دختر گلم   نیم ساله شد چقدر زود گذشت.باورم نمیشه. با وجود اون همه شب بیداری ها و سختی ها انقدر دنیای منو شیرین کردی عسلم که اصلا متوجه نشدم این شش ماه چطور گذشت. روز ماهگرد 6ماهگیت خیلی حوصله نداشتی عکس بگیری. کلی با بابایی تلاش کردیم یه  عکس خوب ازت بگیریم. اخر کار هم چنگ زدی توی کیک و دقیقا عدد 6 رو خراب کر...
15 بهمن 1392

واکسن شش ماهگی فرشته کوچوی مامان

چند روزی از شش ماهگیت گذشته بود که مامانی شما رو واسه واکسن شش ماهگی برد. خیلی نگران بودم. همش فکر میکردم اگه شما تب کردی من تنهایی چیکار کنم.اخه بابایی که تمام روز سر کاره و جز خدا هیچ کس رو توی این شهر نداریم. خلاصه وقتی داشتیم با بابایی میرفتیم تمام راه داشتم دعا میکردم که خیلی اذیت نشی. وقتی خانومه داشت واکسناتو اماده میکرد به بابایی گفتم تو ببرش من نمیتونم. تا که صدای جیغت اومد اشکهای منم سرازیر شدن.  بغلت کردمو در هالی که هر دومون گریه می کردیم یکم قدم زدم تا اروم بشی. بعد هم بابایی ما رو رسوند خونه و رفت سر کار. توی راه توی بغلم خوابت برد.مثل فرشته ها خوابیده بودی. یه قطره اشکت هم روی گونه ات مونده بود. ق...
15 بهمن 1392

عکس هفتمین ماهگرد دنیای مامان

دی ماه امسال (92) چهار روز پشت سر هم تعطیل بود. بابایی هم شیفت نداشت و دوست داشت که بریم اصفهان.دو شنبه ظهر حرکت کردیم.خاله سارا و محمد هم  از قبل اونجا بودن.پنج شنبه هم مامان زهرا و بابایی و عمو مجیدو کیانا اومدن.خلاصه همه اصفهان خونه مامان اینا جمع شدن. عشق کوچولوی مامان هم شش ماه و یک هفته بود.بعد از تعطیلات بابایی برگشت اما من و هلیای مامان چند روزی موندیم. بعد بابا حمید اومد دنبالمون و برگشتیم.هفته بعد هم کیک هفت ماهگی دختر گلم رو پختم. جیگر خوشمزه مامان انقدر شیطون شدی که دیگه عکس گرفتن ازت سخت شده. کلی تلاش کردم چند ثانیه تو نی نی لای لایت بمونی تا عکستو بگیرم. اون نقطه های رو...
15 بهمن 1392